از تو بالا رفتيم تا محاسبات دقيقمان به
بمب اتم و سلاح هاي شيميايي و بيولوژيکي برسند. علم ما آن قدر پيش رفت که
در هيروشيما سرريز شد و از زيرزمين هاي سرّي بغداد فوران کرد.
فرمول هاي حساب شده ما به قدري در «ال اس دي» و «اکس» خلاصه شدند که توهّم، پديده قرن دو هزار و يک شد.
فناوري علمي، کشتي کشتي کوکائين و هروئين و
ماري جوانا را آنچنان در اقيانوس ناآرام ذهن فرزندان آدم خالي کرد که تا
ابد، به دنبال حلقه مفقود آرامش خواهند گشت.
حالا شهرها و روستاها، پرند از آدم هاي
آهني که راه را بيراهه مي روند و مي بينند و نمي بينند؛ مي شنوند ونمي
شنوند و ضرب آهنگ قلب هاي مصنوعي شان، موسيقي سکوت است؛ سکوت، در برابر همه
چيز و همه کس.
ما به وسيله آموزه هاي علمي از دست فقر به
آزمايشگاه هاي مدرن گريختيم و جايگزين موش ها و ميمون ها شديم اين است
پيامد علم بي پروا و سرکش که مي تازد و عاقبت، سوار بدفرجامش را به دره هاي
نيستي پرت مي کند؛ به عمق زبانه هاي خشم و نفرت.
از اين دنياي مدرن خسته ام ودلم لک زده براي کودکانه هاي سرشار از صداقت.
کاش مي شد از اول شروع کنيم!
تو بنشيني و من روبه رويت زانو بزنم و از
نو هجّي کنم آب را و بابا را که باز نشسته است در خانه سالمندان؛ چشم به
راه پديده اي به نام مرگ.
بنشين تا دوباره کتاب و دفترم لبريز شود از طعم «سارا انار دارد» اي کاش باز هم مادر در باران بيايد و براي بي رمقي دستانم سبد سبد نان مهرباني بياورد!
اصلاً دستم را بگير تا از سادگي سفره کوکب
خانم، توشه اي بردارم، به آغل حسنک سري بزنم و بشنوم صداي حيوانات زبان
بسته را که داد ميزنند: «من گرسنه ام. حسنک کجايي؟»
مي خواهم تصميم کبري بگيرم که هيچ وقت يادم نرود:
«ميازار موري که دانه کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است»
مي خواهم شعر «قدرت خدا» را از حفظ شوم تا
باور نکنم ادعاي پوچ فيلسوفان را اگر در بازارها گشتند و چاقوي خونين را
جلوي چشمانم گرفتند و جار زدند که خدا را کشته اند.
به من بياموز که آب را گل نکنم، وارث خرد و روشني باشم. به ناداني ذهنم دل بسوزان و سؤال انگشت اشاره ام را پاسخ گوي. خانم! اجازه
کي
انسان
مثل آواز ايثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟