اول مهر سال 86،نخستين روزي بود كه پاي در دانشگاه يزد گذاشتيم
در اين بين ما بوديم و چهار سال،چهار سالي كه الان مي بينم مثل يك چشم بر هم زدن گذشته است..
ديگر نه دانشجو خواهيم بود،نه درسي خواهيم داشت،نه تمريني خواهي نوشت،نه سر كلاسي خواهيم رفت،نه كنفرانسي خواهيم داد و نه پروژه اي را به سرانجام خواهيم رساند.
ديگر حتي امتحان و استرس داشتن هم برايمان آرزو خواهد شد،و روي صندلي هاي چوبي نشستن و با بغل دستي ها حرف زدن رويايي دست نيافتني.
ديگر نه سر هيچ كلاسي كنجكاوانه به ساعت امان نگاه و آرزوي گذر زمان را خواهيم كرد و نه عاجزانه از استادي درخواست خواهيم کرد که چند فصلي از کتاب را حذف کنند.
شايد آينده ها دلمان براي راهروهاي تنگ و طولاني دانشكده هم تنگ شود،براي اطلاعيه هاي رنگارنگ روي در و ديوار كه چهار سال بي تفاوت از كنارشان گذشتيم،براي راننده سرويس ها ،آشپزها ،باغبان ها و خدماتي هاي دانشگاه.....
براي آب سردكن هايي كه هميشه آب اشان گرم بود،يا براي عابربانك هاي دانشگاه كه به ندرت ،ارايه خدمات به كارت هايمان، برايشان مقدور مي بود.حتي براي درخت و درختچه هاي حياط و سبزه هاي كوتاه و بلندي كه ساعت هاي بين كلاسي روي آن ها مي نشتيم و براي چگونه سپري كردن ساعت بعدي نقشه مي كشيديم.
حال نميدانيم چراولي اين بار به جاي اينكه از يادآوري شان بخنديم،بغضي غريب گلوي همه بچه ها را مي فشرد كه بايد تمام دل بستگي هايشان در اين دانشگاه را رها كنند و بروند.
نمي دانيم غم ديگر نديدن دوستان و استادانم را چگونه بايد التيام بخشيم؟و دوري از درس و كتاب و دانشگاه را چگونه؟ولي مي دانيم كه اكنون اين واقعيت تلخ،در جلوي چشمانمان قرار گرفته كه:
خداحافظ دانشگاه،سراي چهار ساله خاطرات من.