• وبلاگ : پاتوق مديريتي
  • يادداشت : نامه اي شگفت انگيز
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + saeede 
    موسي مندلسون، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدي بسيار کوتاه و قوزي بد شکل بر

    پشت داشت.

    موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد که دختري بسيار زيبا و دوست داشتني به نام

    فرمتژه داشت. موسي در کمال نااميدي، عاشق آن دختر شد، ولي فرمتژه از ظاهر و هيکل از

    شکل افتاده او منزجر بود.

    زماني که قرار شد موسي به شهر خود بازگردد، آخرين شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق

    دختر برود و از آخرين فرصت براي گفتگو با او استفاده کند. دختر حقيقتا از زيبايي به فرشته ها

    شباهت داشت، ولي ابدا به او نگاه نکرد و قلب موسي از اندوه به درد آمد. موسي پس از آن

    که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساري پرسيد :

    - آيا مي دانيد که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته مي شود؟

    دختر در حالي که هنوز به کف اتاق نگاه مي کرد گفت :
    - بله، شما چه عقيده اي داريد؟

    - من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسري مقرر مي کند که او با کدام دختر ازدواج کند.

    هنگامي که من به دنيا آمدم، عروس آينده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:
    «همسر تو گوژپشت خواهد بود»

    درست همان جا و همان موقع من از ته دل فرياد برآوردم و گفتم:

    «اوه خداوندا! گوژپشت بودن براي يک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چي
    زيبايي است به او عطا کن»!


    فرمتژه سرش را بلند کرد و خيره به او نگريست و از تصور چنين واقعه اي بر خود لرزيد.

    او سال هاي سال همسر فداکار موسي مندلسون بود.




    شما در مورد اين داستان چه فکر مي کنيد؟!
    پاسخ

    سلام سعيده جون، خيلي زيبا و با مفهوم بود ... ممنون.