• وبلاگ : پاتوق مديريتي
  • يادداشت : هفت سين 91
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + mahboube 
    سلام....يادش بخير..چه زود تموم شد...اعتراف صادقانه اي کردين آره واقعا فقط حضور شما دوتا براي شکستن اون سکوت کافي نبود بايد ماها هم حضور پيدا ميکرديم
    عکساتون خيلي خوشکله اما چه فايده ما که نبوديم
    + گلنوش 
    salam sale no hame mobarak ishala sale khobi dashte bashin ba harfe agahaye rafi zade movafegham vaghean yadesh bekheir che zod gozasht ama shirin bod
    پاسخ

    سلام. سال نو شما هم مبارک.چه عجب خانم شيخها؟
    + مهشاد 
    سلام به همه ي دوستان همتون خسته نباشين سال نو روهم به همتون تبريك ميگم اميدوارم سال خوب وخوش وپربركتي باشه سفره 7سينه خيلي زيبابودهرسال بهترازپارسال وهم چنين عكسا،ممنون. من يه پيشنهاد دارم اينكه1پست بزارين كه هركسي بامزه ترين لطيفه اي كه بلده بنويسه بقيه شادشن فقط1دونه اونم ازنوع باحالش اگرموافقين يكي بزارين موافقم نيسين يكي بزارين باتشكر
    پاسخ

    حتماً . ايشالا خانم بکا ميذارن!!!
    +
    صفورا واسه چي تبريک آيا؟؟؟؟؟؟؟؟
    + بهروزي 
    سلام،اميدوارم همه لحظاتمون همين جوري باشه که وقتي يادش ميفتيم بگيم يادش بخير...راستي صفورا جان تبريک ميگم شيريني يادت نره!!
    + صدقي 


    واقعا يادش بخير...

    انگار همين ديروز بود...

    + !!!! 

    زن وشوهري بيش از 60 سال با يکديگر زندگي مشترک داشتند. آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم کرده بودند. در مورد همه چيز با هم صحبت مي کردند و هيچ چيز را از يکديگر مخفي نميکردند مگر يک چيز : يک جعبه کفش در بالاي کمد پيرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چيزي نپرسد. در همه ي اين سالها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمي کرد. اما بالاخره يک روز پيرزن به بستر بيماري افتاد و پزشکان از او قطع اميد کردند…

    در حالي که با يکديگر امور باقي را رفع رجوع مي کردند، پيرمرد جعبه کفش را از بالاي کمد آورد و نزد همسرش برد. پيرزن تصديق کرد که وقت آن رسيده که همه چيز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگويد. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتي پيرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتني و دسته اي پول بالغ بر 60 هزار دلار پيدا کرد. پيرمرد در اين باره ازهمسرش سوال کرد.

    پيرزن گفت:”هنگامي که ما قول و قرار ازدواج گذاشتيم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختي زندگي مشترک در اين است که هيچ وقت مشاجره نکنيد. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصباني شدم بايد ساکت بمانم و يک عروسک ببافم.”

    پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت. تمام سعي خود را به کار برد تا اشک هايش سرازير نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام اين سالهاي زندگي و عشق از او رنجيده بود. از اين بابت در دلش شادمان شد.

    سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزيزم، خوب، اين در مورد عروسک ها بود. ولي در مورد اين همه پول چطور؟ اينها از کجا آمده؟”

    پيرزن در پاسخ گفت: ” آه عزيزم، اين پولي است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام.”

    + مژده 


    بله اينکه شما بدشانسيد که شکي نيست!!!!يادش هم بخير بود هم هست.سحرجان چرا ميگي قدرشو ندونستي؟يادت رفته خجالت روبرو شدن با استادمروتي موقع جاسازي گلدون....تو اتاقشون؟يا علفهاي زيبايي که با دستاي مهربون!!آ.رفيع زاده از ريشه دراومده بودن و بجاي سبزه داخل سفرمون نقش آفريني کردن؟خودمن کم توسط آ.بخشي توبيخ شدم؟و عکس گرفتنهامون..انقدر خاطراتش زنده اس واسم که بخوام بگم....نه نميگم*بوديم که همه!

    به هرحال که:دلتنگ تو امروز شدم تافردا....

    + سحرالسادات 
    سلام،ممنون. يادش بخير. تا موقعي كه دانشجو بودم، قدرش و نميدونستم و افسوس خوردنم كه ديگه فايده نداره.