• وبلاگ : پاتوق مديريتي
  • يادداشت : ...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + همكلاسي 

    در روزگار قديم، پادشاهي سنگ بزرگي را در يک جاده اصلي قرار داد.

    سپس در گوشه اي قايم شد تا ببيند چه کسي آن را از جلوي مسير بر مي دارد.

    برخي از بازرگانان ثروتمند با کالسکه هاي خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.

    بسياري از آن*ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند كه چرا دستور نداده جاده را باز كنند.

    امّا هيچيك از آنان كاري به سنگ نداشتند. سپس يك مرد روستايي با بار سبزيجات به نزديك سنگ رسيد.

    بارش را زمين گذاشت و شانه اش را زير سنگ قرار داد و سعي كرد

    كه سنگ را به كنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن ها و عرق ريختن هاي زياد بالاخره موفق شد.

    هنگامي كه سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد

    متوجه شد كيسه اي زير آن سنگ در زمين فرو رفته است.

    كيسه را باز كرد پر از سكه هاي طلا بود و يادداشتي از جانب شاه كه اين سكه ها مال كسي است

    كه سنگ را از جاده كنار بزند.

    آن مرد روستايي چيزي را مي دانست كه بسياري از ما نمي دانيم! هر مانعي، فرصتي است تا وضعيت مان را بهبود بخشيم