• وبلاگ : پاتوق مديريتي
  • يادداشت : دفترچه خاطرات
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + mahboube 
    يه سوتي ديگه هم دادم که ميدونم تا بگم همتون ميفهمين منظورم کي هست.فکر کنم ترم 3 يا 4 بودم کلاس آمار داشتم.يه يه ربعي منو دو سه تا از بچه ها زودتر اومده بوديم داشتيم باهم حرف ميزديم که من يه دفعه به بچه ها گفت :(بچه ها به نظرتون استاد فلاني(نام نميبرم ولي ارادت خاصي بهشون دارم)يه کم درباره اون موضوعي که ديروز تعريف کرد غلو نکرد؟!مگه همچين چيزي ميشه؟!)حالا تصور کنين اين حرفو من داشتم تو جمعي ميزدم که خواهر همون استادي که داشتم دربارش حرف ميزدم هم توش بود.واااااي منم غافل از اين موضوع ،همچنان داشتم به حرفام ادامه ميدادم که يکي از بچه ها با ايما واشاره خودشو کشت تا بهم بگه بسه ادامه نده منم چون تا اون موقع نميدونستم فلاني خواهر استاده ،منظور دوستمو متوجه نميشدم تا اينکه طرف خودش براي اينکه اوضاع بدتر اين نشه رفت بيرون.وقتي فهميدم قضيه چي بوده و من چي گفتم ديگه حتي روم نشد ازش عذرخواهي کنم.ولي اينو بگم من نسبت به اين استاد گرامي ارادت خاصي دارم و درساشون را خيلي خوب يادميگرفتم.اميدوارم اگه اين مطلب را ميخونن منو ببخشن.اينو هم بذارن پاي بي عقليم که هرچي سر زبونم مياد نبايد بگم.