• وبلاگ : پاتوق مديريتي
  • يادداشت : دفترچه خاطرات
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + un known 

    من كه از گفتن اسمم معذورم!!!!!!

    يه بار با بچه ها نشسته بوديم بحث در مورد استادي بود كه باهاش پژوهش داشتيم يكي از بچه ها گفت من يه بار تهران مسافرت بودم فرداش با اين استاد محترم كلاس حل تمرين داشتم از تهران سريع بليط قطار گرفتم برگشتم كه به كلاس حل تمرينش برسم. منم گفتم چقده.... من كه يزد هم هستم نميام سر كلاس حل تمرينش.

    در همون لحظه سرم كه به عقب برگردوندم همسر محترمشون نشسته بودن و با عصبانيت به حرفاي من گوش ميكردن

    پاسخ

    خوبه همه از اين سوتيا جلو خانواده محترم استاد دادن...نمونش خودم كه تعريف كردم