سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مطالب جالب - پاتوق مدیریتی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پاتوق مدیریتی
 
 
سه شنبه 90 آذر 29 :: 8:32 عصر ::  نویسنده : نویسندگان

سلام به همه اونایی که شاکین چرا وبلاگ سوت و کور شده.

یکی یه ایده داد دیدیم بد نیست دلشو نشکونیم.اونم اینکه هر کی بگه علایقش چیه؟

بدم نیست.حداقل خوبی که داره اینه که هر کی میاد تو پاتوق نظر میده.نه اینکه بیاد ببینه هیشکی نیست و بره و باز بیاد و باز بره و بیاد و بره و بیاد و...خلاصه دفه صدم که اومد قبل از رفتن پیام بذاره چرا پاتوق سوت و کوره؟؟؟؟اونم تازه با یه اسم مستعار(البته اگه همت کنه اونم رو بنویسه وگرنه یه علامت میذاره جای اسمش که خودشم بعدا یادش بره  این پیغام از خودش بوده).

بهرحال اگه هرکی میاد یه نظری بده و بره پاتوقم سوت و کور نمیشه.حالا ما نمیگیم بیاد تو جمع نویسنده ها...

بگذریم من یه سری گزینه به ذهنم رسیده اگه چیز جالبی دارین میتونین بگین اضافه کنم.پس به ترتیب جواب بدین میتونه پست جالبی بشه:

1. رنگ مورد علاقه      2.غذا       3. میوه       4. شخصیت معروف          5. فصل و ماه          6. روز (توی هفته و توی سال)          7. درس               8. شاعر         9. جمله یا یه بیت شعر             10. شهر                 11. حیوان              12. کتاب             13. هنر          14. شغل           15. عدد        16. گل           17. تفریح          18.استاد       19. جایی که ازش خیلی خاطره دارین         20. غیر قابل تحمل ترین چیز واستون             21. پاتوقتون تو یزد         22. کشور      23. چیزی که فکر میکنین خیلی علاقه دارین و اینجا ننوشتم

 

کافیه فقط عدد رو بنویسین و جوابتونو جلوش.

 

 

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 آبان 9 :: 1:47 عصر ::  نویسنده : خانم شیخ علیشاهی

چند جمله زیبا و تامل برانگیز.....

خداوند تنها معشوقی است که عاشقانش به هم حسادت نمیکنند..
*******
وقتی عقیده ها عقده خوانده میشود، نور چراغ در آب مهتاب تلقی و متانت زمین زیر برف یخ میزند، نان از یتیم خانه میدزدیم و میفهمیم دزد اشتباه چاپی درد است.....
******
اگه سراب دیدی تظاهر کن که ازش آب میخوری و سیراب میشی،نذار به دروغش افتخار کنه......
******
انسانها بعضی مواقع آنقدر احمقند که مثل عروسک های خیمه شب بازی روزی هزار بار دستهای خود را بر سر میرسانند ولی نخ هایی را که از آن آویزانند را نمی یابند......
******
باید گاهی سکوت کنیم شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد....
******
بگو ای دل در این فردا چه داری،چه میخواهی در این صحرا بکاری،چه فرقی داشت با امروز دیروز که یک عمر است فردا میشماری....
******
کاش لحظه های با دوست بودن مثل خط سفید جاده بود تکه تکه میشد ولی قطع نمیشد....
******
شیشه نازک احساس مرا دست نزن،چندشم میشود از لکه انگشت دروغ،اوکه میگفت که احساس مرا میفهمد کو کجارفت که احساس مرا خوب فروخت...
******
خداوند به سه طریق به دعاها جواب میدهد.او میگوید:آری و هرچه میخواهی به تو میدهد...او میگوید: نه و چیز بهتری به تو میدهد..او میگوید: صبر کن و بهترین را به تو میدهد...
******
خدا دایره ایست به مرکز همه جا و محیط هیچ جا...




موضوع مطلب :


جمعه 90 مهر 29 :: 8:41 عصر ::  نویسنده : خانم شیخ علیشاهی

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. وااااای  بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود: « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!!! باید فکر کرد

 




موضوع مطلب :


شنبه 90 مهر 16 :: 12:0 صبح ::  نویسنده : خانم شیخ علیشاهی

سلام به دوستای گل پاتوقی...خوبین خوشین؟ایشاالله هم خوب باشین هم خوش هرجا که هستین...دست آقای  ر ف ی ع ز ا د ه درد نکنه که تو این مدت با پستای جالبشون پاتوق را بروز کردن(به خاطر علاقه زیادی که به کلید اسپیس دارن و اینکه امروز روز کودکه برای اینکه دلشون خش شه و یه تشکری هم به خاطر آپ کردن پاتوق ازشون کرده باشیم فامیلیشون اینجوری نوشتیم.پوزخند)
این مخ ما که دیگه یاری نمیکنه که 4تا شعر درپید ازش تراوش کنه تا به این بهونه دوباره حضور گرمتونو تو پاتوق ببینیم..عکس هم که تو دست و بالمون نیس که سوژه کنیم ...از یاری سبزتونم برای نویسندگی هم خبری نشد...هی روزگار دیگه دلمونو به چی خوش کنیم ...ولی میخوام از این دوستان که حداقل یه بار بهمون لطف کردن و تو پاتوق با نظراتشون حضورشونو اعلام کردن تشکر فراوان کنم...اینم برای تجدید خاطرات گذاشتم امیدوارم کسی را از قلم ننداخته باشم...



روی ما را زمین نندازین و در حد یکی دو جمله از خودتون یه خبری بدین...بگین چیکار میکنین؟سرکار میرین درس میخونین؟از آقایون کیا به خدمت مقدس سربازی اعزام شدن؟اگه شدین یه عکسی بااین لباس مقدس و کله تراشیده بذارین ...خانما آقایون کسی به امر مقدس ازدواج فکر نمیکنه؟میانگین سن ازدواج هی داره میره بالاها یه فکری بردارین...شنیدین که بعضی آقایون میگن قصد ازدواج نداریم یکی نیس بهشون بگه بابا ازدواج قصد نمیخواد پول میخواد که ندارین و برعکس ،بعضی خانما هم که شنیدین همین جمله قصد ازدواج نداریم را هی تکرار میکنن یکی هم باید به اونا بگه بابا خانما ازدواج قصد نمیخواد خواستگار میخواد که ندارین...شوخی کردما خانوما و آقایون ما هردوش را دارن هم پولش هم خواستگارای خوب خوبش(روزی 3بار به خودتون تلقین کنین این قضیه به واقعیت میپیوندد)..آرزو به دل موندیم بریم عروسی یکی از همکلاسیامون... خلاصه اینکه یه خبری یه چیزی یه اوهومی بکنین تا بفهمیم در صحت و سلامت کامل به سر میبرین...
بازدید وبلاگ ما شده عین این ضرب المثل "آفتابه لگن هفت دست شام و ناهار هیچی"بازدید پاتوق ما هم 50 تا ولی نظر هیچی(آخر قرابت معنایی بود که من تونستم ایجاد کنم )...دیگه خیلی حرف زدم از هر دری سخن گفتم تاشماهم از اون درا حرف بزنین...بابا سربزنین به وبلاگ نظر بدین یه کاری نکنین که نفرینتون کنم بگم هرکی سر بزنه و نظر نده الهی به سرش بزنه ازدواج کنه اگه هم متاهله به سرش بزنه بچه دار شه(این آخرِ نفرینای منه) ...خیلی خرف زدم شرمنده حالا شما حرف بزنین
البته قبلش این دوتا عکس زیر را ببینین..
این عکس دقیقا حالت آقای رفیعزاده در اولین روزای حضورشون در دانشگاه جدیده

و این عکس هم حالت خانم ها دهقانی، باروت کوب و بهروزی روز قبل از ارایه شون سر کلاس دکتر مروتی هست.




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 شهریور 31 :: 4:32 عصر ::  نویسنده : آقای محمود رفیع زاده


سلام

خانم  "شیخ علی شاه ی"!مدتیه به دلیل مشکلات فنی اینترنتشون نتونستن مطلب بذارن تو پاتوق و به همین دلیل پاتوق ما چند روزیه سوت وکوره!ا

ضمن اینکه واسه اینترنت خانم"شیخعلیشاهی" آرزوی بهبودی و سلامتی هرچه زودتر داریم ولی نباید از این نکته غافل بشیم که علت اصلی کم رونق بودن پاتوق  نبود ایشون نیست.بلکه کم بودن نویسنده هاست.خواهشا بیاین جزء نویسنده ها.

لازم نیست هر روز مطلب بذارین اگه هر کسی هم هفته ای یه مطلب بذاره خیلی به پاتوق و جمعمون کمک کرده.

یادتون نره که پاتوق هم اکنون نیازمند یاری سبزمان است!!!

 خواهشا هر کی میاد یه نظر بذاره.واقعا الان نظرات بچه ها با اسم خودشون باعث دلگرمی هممونه.

پس اگر نظری هم ندارین فقط اسمتونو بنویسین تا بدونیم که هستین.

دنیا دنیا ممنون.

دلتنگ همتونم




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 مرداد 24 :: 12:29 عصر ::  نویسنده : نویسندگان

سلام مثل اینکه تو پاتوق همه روزه هستن و حال نظر دادن ندارن...طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی

خانم مهشاد مهدوی فر پیشنهاد خوبی دادن که من عین پیشنهادشونو میگم اگه موافقین تو نظرات باما همکاری کنین

***اگه1پست بزارین که هرکدوم ازبچه هااگه تجربه ای دارن به بچه های دیگه هم بدن خوبه حالاهرتجربه ای کاربد یاخوبی که نتیجشودیدن
مثلاحتی اگه1نفروناراحت کردنو نتیجشودیدن بگن بشرطی که تجربه کرده باشن نه اینکه شنیده باشن اینکارخوبه یابد.ازهردوره ای که

میخوادباشه***




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 مرداد 20 :: 7:44 عصر ::  نویسنده : نویسندگان

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ...
خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.
زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.
آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.
به بخش ارتوپدی رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.
بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ... فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.
زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم ...!


ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


جمعه 90 مرداد 14 :: 4:59 عصر ::  نویسنده : خانم شیخ علیشاهی

دوستان یه فکر تازه ای به ذهنم رسید امیدوارم خوشتون بیاد.[تصویر: cap.gif]بیاین تو این پست در مورد هم نظر بدیم به این صورت که میگم:هرکی درباره نفر قبلیش که نظر داده نظر بده خواهشا هرکی شناخت بیشتری از نفر قبلیش داره بیاد نظر بده و یه چیز کلی نگین مثلا در کل پسر یا دختر خوبیه.یه خصوصیت بارزی از نفر قبلیتون را متذکر بشین یا اگه خاطره ای ازش دارین را بگین حتی میتونین به جای یه نفر درباره نفرات قبلیتونم نظر بدین.مثلا اولین نظرو من میدم و نفر بعدی که میاد نظر بده باید یه ویژگی بارز یا خاطره ای که از من داشته را بگه بعد نفر بعدی میاد درباره اون نظر میده و همچنان ادامه پیدا میکنه...امیدوارم با نظرات خوب شماها این پست ،پست جالبی بشه




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 مرداد 13 :: 6:35 عصر ::  نویسنده : خانم شیخ علیشاهی

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:(نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند). تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببینند چطور می شود پادشاه رامعالجه کرد.اما هیچ یک ندانستند. تنها یکی از مردان گفت که فکر می کند می تواند پادشاه را معا لجه کند.اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید و پیراهنش رابردارید و تن شاه کنید شاه معالجه می شود.شاه پیک هایش رابرای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.آنهادر سرتاسرمملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی راپیدا کنند.حتی یک نفرپیدا نشد که کاملا راضی باشد.آن که ثروت داشت بیمار بود.آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد و اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.یا اگرفرزندی داشت فرزندش بد بود.خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.آخرهای یک شب پسر شاه از کنارکلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفردارد چیزها یی می گوید:(شکر خدا که کارم را تمام کردم سیر و پر غذا خورده ام و می توانم بخوابم و دراز بکشم! چه چیزدیگری میتوانم بخواهم؟) پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرندو پیش شاه بیاورند و مرد هرچقدر هم بخواهد به او بدهند.پیک ها برای گرفتن پیراهن او به کلبه رفتند اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!!

 




موضوع مطلب :


یکشنبه 90 مرداد 9 :: 7:30 عصر ::  نویسنده : خانم شیخ علیشاهی

**از آنجایی که مطلب کم آوردم مجبور به کپی برداری از مطالب سایر سایت ها شدم**
داستانی که در زیر نقل میشود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


<   1   2   3   4   >   
درباره وبلاگ


سلام به دوستان مدیریتی .امیدوارم از مطالب وبلاگ خوشتون بیاد. همکاری شما دوستان عزیز به جذاب تر شدن این وبلاگ کمک می کند.مطالب خود را به آدرس ایمیلم بفرستید تا در وبلاگ قرار داده و دیگران هم از خواندن آن لذت ببرند. اخبار بچه های مدیریتی(اعم از ازدواج، طلاق، تولد و دور از جون مرگ و میرو ...) را از این به بعد از این وبلاگ جویا شوید.
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 146589
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
آهنگ وبلاگ